در روزهای اخیر اخبار متعددی از جانفشانی و از خودگذشتگی کادر درمانی و پزشکان کشور در شبکههای اجتماعی منتشر میشود. افرادی که گاه با وجود نبود کمترین امکانات، پنجه در پنجه مرگ، به یاری هموطنان خود شتافته و با کار شبانهروزی سعی دارند تا قدمی در رفع مشکل پیش آمده بردارند.
یکی از مطالبی که در روزهای اخیر در این رابطه منتشر شده، مقایسه تلاش پزشکان امروز با کاری است که پزشکان و پرستاران در هشت سال جنگ تحمیلی انجام دادند. روزهای آتش و خون، جان خود را بر کف دست گرفتند و بدون چشمداشتی، در بیمارستانها و درمانگاههای شهرهای مرزی و گاه در خط مقدم جبهه حاضر میشدند.
در این روزها که به اجبار ویروس کرونا خانهنشین شده و فرصتی یافتهایم تا برخی از آرزوهایمان را زندگی کنیم، بد نیست سری به کتابهایی بزنیم که در این رابطه منتشر شده است. هرچند تعداد عناوینی که به خاطرات پزشکان و کادر درمان در هشت سال جنگ تحمیلی بپردازد، در مقایسه با فعالیتهای آنها در جنگ و حتی پس از آن در مواجهه با آسیبدیدگان جنگی، چشمگیر نیست، اما مرور همین عناوین منتشر شده تلنگری است به ما که ایرانیها چگونه از بحرانهایی که در چند دهه گذشته داشتهاند، عبور کردند.
کتاب «خاطرات ایران»، با روایت ایران ترابی، از جمله این آثار است که از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده. کتاب دربردارنده خاطرات زنی است که جزو اولین گروههای پزشکی به مناطق جنگی اعزام میشود و شرایط سخت جنگ، از او یک تکنیسین بیهوشی میسازد.
فصول ابتدایی کتاب گزیدهای است از خاطرات دوران کودکی او، دهههای 30 تا 50 که بیشتر صرف تلاشهای او برای کسب تخصص در زمینه مامایی و کمک به زنان روستایی میشود. با مهاجرت ایران ترابی به تهران، در سال 57، برگ تازهای از زندگی او ورق میخورد. به گفته شیوا سجادی، تدوینگر کتاب، آغاز مصاحبه و تحقیق پیرامون روایتهای ایران ترابی به سالهای 83 و 84 برمیگردد و حاصل آن؛ حدود پنجاه ساعت مصاحبه ضبط شده است. با این حال، تا آخرین مراحل و پیش از سپردن کار به دست ناشر، که انتخاب و گویا کردن عکسها بود، فرصت پرسش و واکاوی محفوظات ذهنی راوی از دست داده نشد تا اطلاعات تازهافزوده و مستند ایران ترابی فضای روشنتری را پیش روی مخاطب بگشاید.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
آن زمان برای اولینبار بود که عراق از بمب آتشزا استفاده میکرد. جنازه دو نفر را که با این بمب به شهادت رسیده بودند به سردخانه بیمارستان شوش آوردند. من دوربین داشتم و از بعضی از مجروحین و شهدا که به نظرم خیلی خاص بودند، عکس میگرفتم. آقای شاهین و همکارش، تکنیسینهای بیهوشی پیش من آمدند. گفتند خانم ترابی دو تا جنازه آوردند که بمب آتشزا خوردند. این قدر که از شجاعتت میگویند، اگر جرأت کردی برو از این جنازهها عکس بگیر.
... در ماشین را باز کردم و بالا رفتم، تمام صندلیها را برداشته و مجروحین کف اتوبوس نشسته بودند. هنوز لباس منطقه را به تن داشتند. روی هر کدام یک پتو انداخته بودند که سرما نخورند. تمام تنشان تاول زده بود و صورتهایشان باد کرده بود طوری که چشمشان جایی را نمیدید. هیچکدام از آنها بالای 30 سال سن نداشتند. دست اولین نفر را که گرفتم تا پیادهاش کنم با صدای خفه و گرفتهای که به زحمت شنیده میشد، گفت: دست مرا نگیرید.
گفتم: باشد. من گوشه این پتو را میگیرم. شما هم گوشه پتوهای همدیگر را بگیرید و آهسته پشت سر هم بیایید.